اساساً مسلم نیست که کودتای مورد بحث، در مجموع، حادثه بدی بوده باشد؛ مسلم نیست که این کودتا امریکائی بوده و به دست سازمان سیا انجام شده باشد؛ مسلم نیست که در جایگزینی شاه به جای مصدق، ملت ایران مغبون شده باشد؛ مسلم نیست که باز شدن پای امریکا به ایران پس از کودتا به زیان ایرانیان بوده باشد، و ...؛ اگر عکس آن مسلم نباشد. البته مدعائی تا این حد مخالف قول مشهور، میتواند خشم برانگیز باشد، اما به گمان من در این باره، استثنائاً، به وجدان عوام بیش میتوان اعتماد کرد تا به گفتار مسلط روشنفکری. و گرچه عامه هم به شدت از گفتار مذکور متأثرند، اما در پس زدن موانع دید توفیق بیشتری داشته اند. ممکن است گفته شود امریکا خود به خطای خود اعتراف کرده است، چگونه ممکن است ما ذمه آنان را بری کنیم، پاسخ این است که، در امریکا هم گرایشاتی هست که فعالیت سیاسی برونمرزی را تجویز نمیکند، و دولت را از باب این گونه کنشها مورد انتقاد قرار میدهد؛ این به معنای اعتراف به خطای امریکا نیست، نظر بعضی از امریکائیان است. از این گذشته، چه بسا، اعتراف مذکور بیش از یک استمالت مصلحت آمیز به منظور بهبود روابط نبوده باشد...
شاه بنای آن داشت که توسعه را ادامه دهد و مصدق در سودای استقلال بود. شايد مصدق به تنهايى از مجموعه بسيارى از كسانى كه،از موضع ضدیت با لیبرالیسم، سعى در كوچك كردن او داشته اند، بزرگتر بوده باشد، در عين حال، ساختن قهرمانی از او، در تقابل با شاه، خطای سیاسی بزرگ نیم قرن گذشته است. آنچه مصدق را به يك شخصيت بزرگ شبه اسطورهاى تبديل كرد، گرايشی بود كه همه چيز را در مقابله با بیگانه و نجات از استعمار مىديد. به دست گرفتن زمام امور نفت، به عنوان مهمترين منبع ثروت ما، كار شکوهمندی به نظر میآمد، اما انتخاب سیاسی زیرکانه ای نبود، و فارغ از حماسه گرائی، منافع همه جانبه کشور را در بر نداشت؛ مخالفت شاه با مصدق هم، بیشتر از این حیث بود که شاه او را مانع برنامه توسعه خود میدید، نه اين كه شاه مخالف استقلال ايران بود باشد و از نظر حفظ منافع انگليس با مصدق مخالفت كرده باشد.
برخوردهای شاه با آمريكا و انگلستان در اواخر دهه چهل و اوايل دهه پنجاه بر سر كنسرسيوم و قيمت نفت به خوبى استقلال طلبى مثبت شاه و حمايت او از منافع ایران را نشان مىدهد. شاه به موازات اين كه از بحران اقتصادى اوايل دهه چهل عبور كرد و قيمت نفت هم اندك اندك فزونى گرفت، اعتماد به نفس پيدا كرد و توانست قدرى از تكيه به آمريكا و غرب فاصله بگيرد. براى نشان دادن این که دوستی او با غرب به منظور توسعه صنعتی است، وقتی سستی آنها را دید، به شوروی سفر كرد و قرارداد وارد كردن ذوب آهن را امضا كرد و نشان داد كه با زيركى تمام قادر است از توازن توا ميان شوروى و غرب بهره ببرد.
عَلَم در خاطرات خود مىنويسد: «در شرفیابی گزارشم را به عرض شاه رساندم و شكايتى را كه سفير آمريكا كرده بود ذكر كردم. شاه مصاحبهاى با نيويورك تايمز انجام داده و ضمن آن تصميم خود را به مخالفت با جانشين شدن نيروى دريايى امريكا - كه يك پايگاه موقت در بحرين دارد - به جاى نيروى دريايى انگليس به عنوان حامى بحرين اعلام داشته است. علاوه بر این اظهار داشته كه اگر امريكا با جنگ افزارهايى كه او خواسته است موافقت نكند، ايران براى دريافت كمك به روسيه رو خواهد كرد، وقتى من مخالفت سفير آمريكا را با اين گونه اظهارنظرها به عرض رساندم، شاه پاسخ داد منظورش دقيقاً همان بوده كه بيان كرده است و امريكائيها بايد بدانند كه مخالفت ما با حضور بيگانگان در خليج فارس جدى است. امريكا بايد درك كند كه ما يك كشور مستقل هستيم و در مقابل هيچ كس سر فرود نمىآوريم.» آرمن ماير، سفير آمريكا در ايران، در همين زمان مىنويسد: «شاه امروز،ديگر برخلاف سالهاى جنگ جهانى دوم، تحت قيموميت آمريكا نيست. به علاوه، شباهتى هم به آن جوانك مذبذب سالهاى آخر دهههاى چهل ميلادى ندارد... هر روز بيشتر مثل پدرش ميشود... استقلال رأى پيدا مىكند و به شيوهاى غريزى، مستبدانه حكم مىراند... شاه مىخواهد مملكتش موضعى مستقل داشته باشد.»
علم در جاى ديگرى مىنويسد در شرفيابى امروز «گزارشى از انگلستان رسيده مبنى بر اين كه نيكسون و ويلسون طى ملاقات اخيرشان تصميم قطعى گرفتهاند كه در معامله آينده كشورهاى غربى با مسكو، منافع ايران هيچ نقشى نداشته باشد. شاه گفت: «در اين صورت هر دوى آنها مىتوانند به درك واصل شوند. اجازه نخواهيم داد معامله كثيف آنان صورت بگيرد و ما نقشى نداشته باشيم. مگر آنها تشخيص نمىدهند كه ما به چه آسانى مىتوانيم با روسها به توافق برسيم؟ ايران يك مهره بىاختيار نيست كه انگليس و امريكا هر وقت دلشان خواست آن را به اين سو آن سو ببرند.» على امينى در خصوص وابستگى و استقلال چنين اظهار مىكند: « الان هم مبتلا به این هستيم كه گفته مىشود آمريكائى تحميل مىكند. گفتم آقا، من با آمريكائى در وزارت دارائى كار كردهام، در وزارت اقتصاد كار كردهام. تحميل را ما قبول مىكنيم، آمريكائى تحميل نمىكند. من اگر قبول بكنم، اين دليل نمىشود كه آنها تحميل مىكنند. آنها ميآورند، من بايد بگويم «نه» و آنها هم اهل منطق و استدلال هستند. چرا نه؟ به اين دليل كه ما مستعمره نيستيم. دو تا مطلب است: يك كار تجارتى، يك كار سياسى. در كار تجارتى، آن تاجر نفع خودش را مىخواهد، شما كه مشترى هستيد، اگر قبول كرديد ضعف شما است. اين را با سياست قاطى نكنيد كه آمريكا مىخواهد تحمیل کند.»
سومين عامل قياس مصدق با شاه و ساختن رب النوع خوبى از يكى و الهه بدى از ديگرى بحث استبداد است. معلوم نيست مصدق روحيه دمكراتترى نسبت به شاه داشته بوده باشد. على امينى كه از رقيب مصدق يعنى شاه بسيار زخم خورده دليلى براى بدگوئى از مصدق ندارد. گرچه او اعلاميه پس از فرار شاه را در تاييد مصدق امضا نكرد، ولى در بسيارى موارد از مصدق به خوبى ياد مىكند، و در عين حال مىگويد: «خود مصدق السلطنه، خدا بيآمرزد، به نظر من يك ديكتاتور بود. حالا ، بنده كار ندارم، ولى از نظر اين كه تحمل انتقاد نكند، تحمل حرفهاى ديگر را نكند، فرق نمىكند. خوب، ديكتاتور حتماً نبايد چماق بردارد كسى را بزند. همان قبول نكردن، تكروى است. مىخواهد حرف خودش را تأمين بكند. خوب، اين حالت را اگر كسى تشويق كرد، بدتر مىشود. صالح گفت كه آقا، قوام السلطنه مىگويد مگر شما بايد نظرى داشته باشيد؟
شك نيست كه قضاياى كودتاى 32 و استبداد شاه پس از آن از مصدق يك قهرمان ساخت، ولى به گمان من، او را در قياس با شاه قرار دادن و از او يك اسطوره ساختن، ریشه در ایده رایج روشنفکری مبارزه با امپریالیسم و استعمار، و ناکامی رجال سیاسی جبهه ملی در باقی ماندن در قدرت داشت که آن را از چشم شاه و امریکا میدیدند، که، همانطور که پیشتر استدلال آوردم، هر دو مبانی غلط داشت. شايد در عصر توسعه، دامن زدن به احساسات ملى و استقلال طلبانه به عنوان يك ابزار ترویج رقابت كارآمد، و، از اين جهت، كاملاً مشروع باشد. ولي اين كه استعمارستيزى را براى هميشه به يك اصل برتر تبديل كنيم و ارزش سياستمداران را با آن بسنجيم، ريشه در امورى چون بيگانهترسى، همواره جهان را از منظر استعمارگر / استعمارشده نگريستن، اصالت دادن به مرزهاى قراردادى، به گونهاى كه گوئى آن طرف مرز دشمن است و اين طرف آن دوست ... دارد، که ريشه در دوآليسم سنتى دارد؛ مصدق اینگونه میاندیشید و به همین دلیل فرشته شد، شاه مخالف این نگرش بود، دیو شد. به گمان من، امروز ديگر چندان سخت نيست كه شاه و مصدق را دو رقيب بدانيم كه هر دو علاقه به استقلال و توسعه ايران داشتند، ولى در رقابت قدرت شاه پيروز شد. اين كه در اين پيروزى كسى از خارج به شاه كمك كرده باشد، به خودى خود هيچ ذمى را در مورد شاه اثبات نمىكند، همانطور كه صرف درگيرى مصدق با عوامل بيرونى هم، به خودى خود، هيچ حسنى را براى او اثبات نمىكند. آرى، البته اگر شاه بعد از سرنگونى مصدق، به شيوه ناصرالدين شاه عمل مىكرد و براى بقاى خود ايران را به حراج مىگذاشت، شايد چنين برداشتى از تضاد اين دو، به عنوان و طندوست / وطنفروش، درست بود، ولى چنين نشد. شاه راه مصدق را ادامه داد، و در جاهايى، برای منافع ایران، سختتر از او جلوى انگلستان و آمريكا ايستاد، با این تفاوت که هوشمندی و سیّاس بودن او باعث نوعی انعطافپذیری مفید او در مواجهه با غرب شد که به جای ملی کردن لجوجانه نفت و مواجهه با تحریم و نهایتاً شکست، بهموقع، هم نفت را ارزان از دست نداد و هم حریف را علیه خود بسیج نکرد. بنابراين، ساختن يك اهورمزدا و يك اهريمن از شخصيت اين دو نفر، يكى از بدترين تحريفها در تاريخ نيم قرن گذشته ايران است.
نتيجه مهم بحث ما اين است كه انقلابى هم که با متهم كردن شاه به وابستگی و به انگیزه کسب استقلال به راه افتاد، جاى تأمل بسيار دارد. چون، اولاً، استقلالخواهى در دوره او به قوت برقرار بود و، ثانياً، استقلال اساساً ارزشى نيست كه براى تحقق آن نيازى به انقلاب باشد. از قضا، دخالت آمريكا در كار حكومت شاه و تحديد استقلال او، لااقل در بخشى از آن، براى واداشتن شاه به دادن آزادىهاى بيشتر و باز كردن فضاى سياسى بود؛ و استقلالخواهى شاه هم، لااقل در مواردى كه نه به ارزش نفت و توسعه كشور، بلكه به استبداد سياسى باز مىگشت، به معناى تمايل به يكهسوارى و عدم تحمل شريك در حكمرانى مطلق بود. دقيقاً همان طور او، به غلط، تمايل بخشى از نخبگان به شراكت در قدرت را به استعمار سرخ و سياه منسوب مىكرد و آن را تهديد استقلال كشور برمىشمرد، اينك نيز ما در شرايط مشابهى به سر مىبريم. همواره باید از این خائف بود که استقلالخواهی حاکمان پردهپوش استبدادخواهی آنان باشد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر